عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




به همين راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری میکرد که اصل ماجرا يادش برود.هر چی به‌ش می گفتم که:آخر مرد مؤمن اين چه‌طور خبردادن است؟ نمی گويی يک‌هو طرف سکته میکند،يا حالش بد می شود؟
می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!
- منظورم اينه که يک مقدمه چينی ای، چيزی...
- يعنی توقع داری يک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟

برادر عزيزتر ازجان! يعنی به طرف بگويم شما در جبهه برادر داريد؟ تا طرف بگويد چه‌طور؟
بگويم:هيچی دل نگران نشو.راستش يک ترکش به انگشت کوچکه‌ی پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلّی رطب و يابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تيليت کردن،خبر شهادت بدهم؟

نه آقاجان،اين طرز کار من نيست.

صلاح مملکت خويش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم.
نرود ميخ آهنين در سنگ! هيچ‌طور نمی شد به‌ش حالی کرد که...بگذريم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضيه را به‌ش بگويم. اول خواستم گردن ديگران بيندازم،اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو - يعنی من - فرمانده‌ای.
 وظيفه من است که اين خبر را به قاسم بدهم.قاسم را کنار شير آبِ منبع پيدا کردم.نشسته بود و در طشت کف آلود،به رخت چرک‌هايش چنگ میزد.نشستم کنارش.سلام عليکی و حال و احوالی و کمک‌اش کردم.

قاسم به چشمانم دقيق شد و بعد گفت:غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نيست!

باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.
- بابا تو ديگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری.من که فکر میکنم تو علم غيب داری و حتی میدانی اسم گربه‌ی همسايه چيه؟
رفتيم و رخت‌ها را روی طناب ميان دو چادرپهن کرديم.بعد رفتيم طرف رودخانه که نزديک اردوگاه بود.قاسم کنار آب گفت:من نوکر بنده کفشت‌ام.قضيه را بگو،من ايکی ثانيه میروم و خبرش را میرسانم.مطمئن باش نمی گذارم يک قطره اشک از چشمان نازنين طرف بچکه!
- اگر بهت بگويم،چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر يکی از بچّه‌ها باشد.
- بارک‌الله.خيلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده‌ام.خب الآن میگويم.اول میروم پسرش را صدا میزنم.بعدخيلی صميمانه میگويم:ماشاءالله به اين هيکل به اين درشتی! درست به بابای خدا بيامرزت رفتی!...
نه. اين‌طوری نه.آهان فهميدم. به‌ش میگويم:ببخشيد شما تو همسايه‌ها‌تان کسي داريد که باباش شهيد شده باشد؟ اگر گفت نه،میگويم:پس خوب شد.شما رکورددار محله شديد؛ چون بابات شهيد شده!...
يا نه؛ میگويم: شما فرزند فلان شهيد نيستيد؟نه اين هم خوب نيست.گفتی بايد آرام آرام خبر بدم.به‌ش میگويم:هيچی نترس‌ها.يک ترکش ريز ده کيلويی خورد به گردن بابات و چهار پنج کيلويی از گردن به بالاش را برد...يا نه...
ديگر کلافه شدم.حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان به‌ش میگويم: ببخشيد،پدر شما تو جبهه تشريف دارن؟

همين که گفت:آره،میگويم:پس زودتر برويد پرسنلی گردان تيز و چابک مرخصی بگيريد تا به تشييع  جنازه پدرتان برسيد و بتوانيد زودی برگرديدبه عمليات هم برسيد!

طاقتم طاق ش.دلم لرزيد.چه راحت و سرخوش بود.کاش من جاش بودم.بغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشيده شد.قاسم خنديد و گفت:نکنه میخوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اين‌که ديگه گريه نداره.اگر دلت میخواد،خودم بهت خبر بدم!
قه قه خنديد.دستش را توی دستانم گرفتم.دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.کم‌کم خنده‌اش را خورد.بعد گفت: چی شده؟

نفس تازه کردم وگفتم:میخواستم بپرسم پدرت جبهه‌اس؟!»لب‌خند رو صورتش يخ زد.چند لحظه در سکوت به هم نگاه کرديم.کم‌کم حالش عادّی شد.تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه.موج درست شد.گفت:پس خياط هم افتاد تو کوزه! صدايش رگه دار شده بود.گفت:اما اين‌جا را زديد به خاک‌ريز.من مرخّصی نمی روم.دست راستش بر سر من.
و آرام لب‌خند زد.چه دلِ بزرگی داشت اين قاسم.

 

داوود اميريان





:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 4 تير 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com